سیب از دستش افتاد. دست هایش می لرزید و کف دستش سرخ شده بود انگار قرمزی سیب ریخته بود روی انگشت ها و کف دستش. محمدرضا از پله ها دوید پاین: ((چی شد؟ چرا افتادی؟ حسین! حسین!)) زانوهای حسین چسبیده بود به قرمزی فرش و سیب قل خرده بود تا نزدیکی های پله دست هایش هنوز می لرزید ((حسین ! با توام ! بگو!)) همان طور که اشک ها از گونه هایش جاری بود حرف هایش وسط لرزش صدایش می لرزید گفت : (( داشتم درسام رو می نوشتم معلممون گفته بود یک انشاء در مورد امام حسین (ع) بنویسید. رسیده بودم به عاشورا پلکام سنگین شد و خوابم برد. تو خواب دیدم یک پسر بچه روبه روم ایستاده است توی همین خونه ایستاده بودیم یه هو از زیر پامون بیابون شروع کرد به زیاد شدن . همه ی اطرافمون بیابون شد و اون دورتر چند تا خیمه دیدم وصدای شمشیرها وصدای ناله های دختر بچه )) گریه امان حسین را بریده بود . بغض گلوی حرف زدنش را گرفته بود محمدرضا نشسته بود روی پله آخری .پایش کنار سیب بود حرف های حسین با گریه هایش شد و گفت:(( خون از طرف خیمه ها به سمت ما می آمد تموم دور و برمون خونی و قرمز شد. من وحشت کرده بودم به پسر بچه می گفتم چه خبره؟ چه اتفاقی افتاده؟ این خونا چی ؟ این خونها از کی؟ خم شد واز وسط خاک های خون آلود سیب سرخی درآورد وگذاشت توی دستم من از خواب پریدم ودیدم که سیب توی دستمه باورم نمی شد سیبی که کنار پات افتادست همون سیبه )) محمد رضا نگاهی انداخت به کنار پایش . می خواست سیب سرخی که حسین از عاشورا آورده بود را ببیند .از سیب خبری نبود جز قرمزی خونی که چسیده بود به فرش . محمد رضا حسین را در آغوش گرفت وهر دو چشم هایشان برای امام حسین بارانی شد بوی سیب فضای خانه را پر کرده بود.
پایان
کلمات کلیدی :